«لبخند کنایهآمیزی زد و لحظهای سهیر را برانداز کرد، با آگاهی از این موضوع که ادامهٔ گفتگویشان لحنی چنین دوستانه نخواهد داشت. موهایش کاملاً کوتاه اما چرب و کثیف بود و مشخص بود مدتی است صورتش را اصلاح نکرده. سایهای تاریک قسمت پایین صورتش را پوشانده بود. چند لحظه بعد گفت: «خب، شما میخواهید ببینید من آنیه را کشتم، یا نه، درسته؟» کلمات را مثل تیغ ماهی از بین لبهایش بیرون میداد. «او بارها با سولوی به اینجا آمدهاند. دلیلی برای مخفی کردنش ندارم. بعد آدا فهمید و مانع دیدارمان شد. سولوی واقعاً دوست داشت بیاید اینجا. نمیدانم آدا با او چه کرده ولی بیشتر شبیه شستوشوی مغزیه. حالا دیگر علاقهای به این کار ندارد و همهچیز را به هولاند واگذار کرده.» دستی به چانهاش کشید و وقتی دید حرفی نمیزنند، به حرف زدن ادامه داد. «شاید فکر میکنید من آنیه را کشتهام تا انتقام بگیرم. بگذارید به شما این اطمینان را بدهم که کار من نبود. من هیچ خصومتی با ادیه هولاند ندارم و حتی دوست ندارم بدترین دشمنم هم بچهاش را از دست بدهد. چون این بلا سر خودم آمده. من بچهام را از دست دادهام. دیگر قدرتی برای مبارزه ندارم اما اعتراف میکنم که به این موضوع فکر کردم که حالا آن عجوزهٔ پیر متظاهر میفهمد از دست دادن بچه یعنی چه. حالا امکان تماس با سولوی هم برای من کمتر میشود. آدا از حالا به بعد بیشتر مواظب اوست و من هرگز چنین موقعیتی را برای خودم رقم نمیزدم.» سهیر بیهیچ حرکتی نشست و به حرفهایش گوش کرد. صدای بیورک پر از خشم و همانند اسید تیز بود. «و من هنگام وقوع حادثه کجا بودم؟ او را روز دوشنبه پیدا کردید، درسته؟ نیمروز بود، اگر از نوشتهٔ روزنامه درست بهخاطرم مانده باشد. پاسخش این است: من در آپارتمانم بودم، بدون اینکه شاهدی داشته باشم. احتمالاً، مست بودم، معمولاً وقتی سر کار نیستم، مستم. آیا من خشنم؟ قطعاً نه. درسته که آدا را کتک زدم اما خودش از من خواست به او سیلی بزنم. خواستهٔ او بود. چون میدانست اگر از حد و مرز بگذرم چیزی برای دادگاه خواهد داشت. با مشت زدمش. تحریک شده بودم. در کل زندگیام فقط همین یک بار بود که واقعاً کسی را کتک زدم. واقعاً بدشانس بودم. محکم زدمش و فک و چند تا از دندانهایش شکست. سولوی روی زمین نشسته بود و همهٔ اینها را دید. آدا از قبل صحنه را چیده بود. تمام اسباببازیهای سولوی را کف اتاق پذیرایی پهن کرده بود تا آنجا بنشیند و ما را تماشا کند. یخچال را پر از آبجو کرده بود. بعد شروع کرد به جروبحث کردن. در این کار خبره بود. دستبردار نبود تا اینکه من منفجر شدم و در دامش افتادم.»»
نویسنده : | کارین فوسوم |
مترجم : | اعظم هدایتی |
انتشارات: | قطره (1401) |
نوبت چاپ: | 3 |
شابک: | 9786222010539 |
تعداد صفحات: | 336 |
نوع جلد: | نرم |
قطع کتاب: | رقعی |
وزن کتاب: | 400 گرم |